در جاده ابریشم مسیری را با همراهی طی میکنم از قرار معلوم شخص مذکور با رفیقش نیز در کنار ما بود و طی طریق میکرد از بیراهه ای راه من و رفیقم از جاده خارج شد اما آن شخص و رفیقش همچنان در جاده میرفتند در کتابخانه همراه من از کنارم جدا شد دم دم های اذان ظهر بود تنها شده بودم و رفتم که بروم مسجد درست جلوی در پژوهشکده شهید اعتباری صدای لطیفی گفت آقای الف برگشتم درست شنیده بودم رفیق شخص مذکور بود او دیگر ساکت شد و خود شخص مذکور جلو آمد.یک لحظه تمام وجودم آتش گرفت چشم بر زمین دوخت و چشم بر زمین دوختم آنها مدتها در کمین بوده اند تا تنها مرا گیر بیاندازند وگرنه چه کس نمیداند که ادامه جاده ابریشم به درب جنوبی مسجد منتهی نمیشود؟! چشم بر زمین دوخت و چشم بر زمین دوختم آتش گرفته بودم پرسید:مدتی است احساس میکنم با من امری دارید؟ بدون فکر گفتم نه! گفت اگر امری دارید در دانشکده در خدمت هستم او میگفت و من ذکر گرفته بودم که "نه!" دروغ گفتنم را هر خری میتوانست بفهمد! او هم دو سه جمله ای گفت که من آنقدر در آتش جزغاله شده بودم که اصلا نفهمیدم دقیقا چه گفت.درست گویی که آب شده باشم گفتم پریروز غلطگیری جا گذاشته بودید که به شما گفتم منظورتان اوست؟او هم با لحنی که یعنی خر خودتی گفت نه! از آن بابت ممنون غلطگیر مال من بود اما آیا امر دیگری دارید.فهمیدم که عجب گافی داده ام عین بچه ها رفتار کردم او هم فهمید که دروغ میگویم مثل آن حیوان باوفا یعنی هر خری میفهمید دروغ میگویم آتش گرفته بودم. دست آخر برای بار آخر گفتم نه! بلافاصله گفتم سلامت باشید آمدم سمت مسجد آتش گرفته بودمدور تا دور صحن مسجد را گز کردم رفتم تا مزار شهدای گمنام آمدم تا صحن مسجد رفتم در مسجد عین خل ها ستون ها را دور میزدم ریخته بودم به هم اذان شد نمازی خواندم که تا سقف مسجد هم بالا نمیرفت در تمام نماز فکرم در این واقعه بود عین دیوانه ها بودم همه فهمیده بودندمریضم "حامد" بیش از همه او مرا خیلی میشناسد درد هاو دیوانگی هایم را بیشتر از هرکس میفهمد فقط یک گوش مفت میخواستم تا برایش بگویم و مثل ابر بهار گریه کنم هیچ کس نبود تنهایی را آنجا حس کردم کاش مثل او یک رفیق داشتم که در یک همچین موضوعی بیاید نگذارد تنها باشم مثل رفیق او که نگذاشت در این مکالمه او تنها باشد.رفتم دانشکده درحالی که قلبم هنوز داشت از دهانم بالا میامد در سالن مطالعه دانشکده علی ربانی را دیدم(از بچه های ساداتی کامپیوتری 95) به او داستان را از زبان کس دیگری گفتم گفتم کسی این مشکل را داشته حالا منظور شخص مذکور از این مکالمه چه بوده؟آب پاکی را ریخت روی دستم گفت منم تجربه ندارم ولی احتمالا میخواسته او(شخص ثالث دروغی که من از قول او داستان را نقل کردم)را از خود دور کند ولی باید برود پیش شخص مذکور و حرف دلش را بزند اما احتمال این که این معامله! جوش بخورد بسیار کم است کس دیگری را دیدم عین خل ها تمام قضیه را برایش تعریف کردم هیچ کس را نداشتم و ندارم مجبور بودم! همین حالا که این موضوع را اینجا مینویسم هم مجبورم هنوز آتشم خاموش نشده و هردم که از بیشتر مینویسم افروخته تر میشود
آمدم خانه از آن موقع تا حالا دارم فکر میکنم که چرا چیزی به او نگفتم چرا عین بچه ها مدام گفتم نه! چرا وقتی گفت امری دارید؟ نگفتم اگر هم داشته باشم به "مهدی" میگویم نه به شما چرا به او نگفتم برو اسم و عکس مرا به مهدی بده تا بیاید و یقه مرا بگیرد و . چرا به او نگفتم چرا همچین احساسی کرده ای مگر تا به حال با شما هم کلام شده ام که نشده ام! چرا احساس کردی با شما عرضی دارم؟ چرا نگفتم در کتمان این امری که میگویید که اگر بمیرم با آن شهید هستم(من عشق و کتم و عف و مات مات شهیدا) چرا نگفتم این ها را و هزار چیز دیگر که از ذهنم میگذرد اما مثل یک بچه دبستانی همه اش گفتم نه! عرضی نداشتم! چرا نگفتم.
میخواستم زنگ بزنم به برادر شفیق دلسوزی که نداشتم اما سنگ صبورم بوده یادم افتاد حتی به او هم دیگر نمیتوانم تکیه کنم که او حتی جواب پیام هایم را هم نمیدهد
امروز ارزش یک برادر بزرگتر را فهمیدم که هیچ وقت این ارزش را به من نداده اند
آتش گرفته بودم و هنوز آتش خاموش نشده که اگر خاموش شده بود اینجا راز مگو را نمیگفتم
تنها هستم خیلی تنها
فقط سرم را به جای چاه در صفر و یک های این اینترنت لعنتی روی این صفحه لعتی وبلاگ میکنم و داد میزنم اما صفر و یک ها اشک هایم را هیچ وقت نشان نمیدهند
درباره این سایت